دو حکایت زیبا از کرامات امام جواد علیه السلام

السلام علیک یا جوادالأئمه علیه السلام

آزادسازی اباصلت از زندان:

اباصلت می‌گوید: پس از دفن حضرت رضا (علیه السلام)، به دستور مأمون یک سال زندانی شدم. پس از یک سال از تنگی زندان و شب نخوابی به ستوه آمدم، دعا کردم و برای رهایی از زندان به محمد و آل محمد(ص) متوسل شوم. از خداوند خواستم به برکت آل محمد(ص) در کار من گشایشی انجام دهد. هنوز دعایم به آخر نرسیده بود که حضرت ابی جعفر(علیه السلام) نجات‌بخش گرفتاران عالم، وارد زندان شد و فرمود:

‌ای اباصلت از تنگنای زندان بی‌تاب شده‌ای؟

عرض کردم: به خدا سوگند سخت بی‌تابم.

فرمود: برخیز، دستی به زنجیرها زد و غل و زنجیرها از دست و پای من بر زمین افتاد. سپس دست مرا گرفت و از کنار نگهبانان زندان عبور داد. نگهبانان در حالی که مرا نظاره می‌کردند، توان سخن گفتن با مرا نداشتند و از زندان خارج شدم.

سپس حضرت فرمود: برو در امان خدا که هرگز نه دست مأمون به تو می‌رسد و نه دست تو به مأمون.

اباصلت می‌گوید: همان‌گونه که حضرت فرمود تا حال مأمون را ندیده‌ام.

 

 

شهادت عصا بر امامت

روزی برای زیارت قبر رسول خدا(ص) رفته بودم که امام جواد(علیه السلام) را دیدم، با او درباره‌ی مسائل گوناگونی مناظره کردم، همه را پاسخ داد.

به او گفتم: خواستم از شما چیزی بپرسم، اما شرم دارم از پرسش.

امام فرمودند: بدون آنکه سؤالت را بپرسی من پاسخ آن را می‌دهم. تو می‌خواهی بپرسی امام کیست؟

گفتم: آری به خدا سوگند.

فرمود: منم.

گفتم: بر این مدعا نشانه و حجتی دارید؟

در این لحظه عصایی که در دست امام بود، به سخن آمد و گفت: همانا او مولای من، حجت خدا و امام این زمان است.

افزودن دیدگاه جدید