کنیاز دالگورکی جاسوس روسیه در ایران / بهائیت را چه کسانی و چگونه به وجود آوردند

استعمار با عَلَم‌کردن نایب خاص دروغین برای امام زمان در پی کاهش نفوذ مراجع و فقها بود...

پرنس کینیاز دالگورکی: وزیرمختار دولت روسیه تزاری در نخستین سالهای سلطنت ناصرالدین شاه قاجار بود. او ابتدا به عنوان مترجم سفارت روسیه در سال 1834 م به ایران آمد و با تظاهر به اسلام از حسن ظن و سادگی برخی از مسلمین سوءاستفاده و در میان آنان نفوذ می کرد. وی از همین رهگذر موفق به نفوذ در خانقاه احمد گیلانی شد و در همانجا به شناسایی افراد مستعد برای اهداف مورد نظر خود پرداخت. دالگورکی بعد از مدتی به عتبات می رود و در مجالس درس سیدکاظم رشتی با سیدعلی محمد شیرازی (باب) آشنا می شود. وی در کتاب خاطرات ایام سفارت خود در ایران، بخشی را به روابط خود با سیدعلی محمدباب اختصاص داده.

 بابیه، نزدیک به 170 سال قبل، در دوران حاکمیت سیاه و فراماسونی قاجار به وجود آمد که تحت سلطه استعمارگران بود. استعمار با هدف گسترش و تقویت همه‌جانبه فرقه بابیه و با تحریف‌گری، دروغ‌بافی، به‌هم ‌آوردن بافته‌ها و اوهام و تعالیم ساختگی به نام «مذهب جدید» به جنگ و مقابله آشکار با مبانی اولیه دین مبین اسلام رفتند و طرح پروژه استعماری «دسیسه‌آمیزی» را که جاسوسان زبردست دولت روس- به ویژه «کینیاز دالگورکی» کارمند سفارت روس- در ایران به اجرا در آوردند.

استعمار با عَلَم‌کردن نایب خاص دروغین برای امام زمان در پی کاهش نفوذ مراجع و فقها بود

شواهد و دلايل و قراين عيني و قطعي و سندهاي روشن در دست است كه استعماري بودن بابي گري و بهايي گري را روشن مي سازد، گر چه يكي از برنامه هاي اصلي استعمار اين است كه نقشه هايش را در زير پرده هاي پوشش قرار دهد، و ترفندها و طرح هايش كاملا محرمانه و پوشيده باشد، و از هر گونه عوامل آشكار شدن اسرار استعماري جلوگيري نمايد، ولي اگر سياست عوض شد و يا اقتضا كرد، ناگزير پرده ها بالا مي رود، و چهره ي منحوس نقشه هاي مرموز و استعماري زير پرده ها خود به خود آشكار مي گردد.
عامل اصلي به وجود آمدن فرقه ي بابي و بهايي، روسيه ي تزار بود، گردانندگان اين دو فرقه رابطه كامل ولي كاملا محرمانه، مخفي و دقيق با مقامات روسيه ي تزار داشتند، پس از انقراض دولت تزار در روسيه، روشن شد كه يكي از كاركنان مرموز روسي كه بعدا به مقام سفارت رسيد، به نام «كينياز دالگوركي» به طور مستقيم با ميرزا علي محمد باب تماس داشت.
وي خاطرات خود را در مجله شرق ارگان كميسر خارجي شوروي اوت 1914 و 1925 تحت عنوان «يك نفر سياسي روحاني» منتشر كرد، و در آن مطالبي نوشت، كه پرده ها را بالا مي زند، خاطرات دالگوركي و اعترافات او چندين بار در جزوه ي مخصوصي به فارسي چاپ شده و در دسترس همگان است، ما در اينجا به طور فشرده به چند مطلب اصلي آن كتاب كه خودش به آن ها اقرار كرده مي پردازيم:
كينياز دالگوركي از روسيه به ايران اعزام شد، به طور ناشناس براي اولين بار در لباس روحانيت درآمد مدتي در حوزه هاي علميه سير كرد و در اين زمينه اطلاعات كافي به دست آورد، و چون مي دانست كه نامش كه يك نام روسي و غيرمذهبي است، و نظر مردم و حس كنجكاوي آنها را درباره ي وي جلب مي كند، خود را به عنوان شيخ علي لنكراني [1] معرفي كرد، او پس از مدتي به عراق رفت، در عراق، در ميان آن همه علما و دانشمندان، حوزه ي درس سيد كاظم رشتي او را جلب كرد.
او چنين وانمود كرد كه علاقه ي فراواني به مباني درس شيخ احمد احسايي و سيد كاظم رشتي دارد، از اين رو از افراد مورد توجه در ميان شاگردان سيد كاظم به حساب آمد.
كوتاه سخن اين كه: او در ميان شاگردان سيد كاظم، كه در بافندگي هاي به اصطلاح عرفاني و صوفيانه فرورفته بودند و هر يك در سر داعيه اي مي پروراندند، براي اجراي مأموريت خود «ميرزا علي محمد» را از نظر قيافه و روحيه و افكار از همه مساعدتر ديد، و چنين او را يافت كه به آساني به دام استعمار خواهد افتاد.
حتما به سابقه ي ميرزا علي محمد در بوشهر نيز آگاه شده بود كه او در فصل تابستان در گرماي بوشهر پشت بام مي رفته و در برابر تابش آفتاب مدت ها مي نشسته و اوراد و اذكاري مي خوانده و ديگر مغز و فكر درستي ندارد...!
از آن پس شيخ علي لنكراني (همان كينياز دالگوركي روسي) خود را شيفته ي ميرزا علي محمد قلمداد كرد و در برابر او نهايت خضوع را مي نمود و با كمال اشتياق گاه و بيگاه به حضورش مي شتافت و ميرزا علي محمد را به دست مي انداخت و اين جمله ها را به او مي گفت:
«تو باب علوم خدا هستي، تو باب امام زماني، من و همه بايد تو را باب بدانيم، تو قطعا با امام زمان رابطه داري... ما بايد خاك پاي تو را توتياي چشممان كنيم، واقعا لايق مقام بابيت هستي!!...»
ميرزا علي محمد كه اين گونه داعيه را بر سر داشت و از طرفي سيد كاظم رشتي را مبشر خود مي دانست، خيلي زود فريب اين الفاظ را خورد و سرانجام كارش به جايي رسيد كه نه تنها ادعاي بابيت كرد بلكه ادعاي قائميت و پيامبري و حتي خدايي كرد، چنان كه در فصل بعد خاطرنشان مي شود.
آري روسيه ي تزاري توسط كينياز دالگوركي به نقشه شوم استعماري خود نايل آمد، او پشت پرده از پرده ي دل مي خنديد كه مي شنيد؛ عده اي اطراف باب را گرفته و اختلافات و غوغا در شهرهاي بزرگ ايران، چون شيراز، اصفهان، تهران، مشهد و... به وجود آمده و كشت و كشتار پديدار شده و حتي ناصرالدين شاه مورد ترور بابيان شده و فكر دستگاه ايران به اين امور مصروف گشته است... [2] .
از جمله گفتار دالگوركي اين كه مي گويد:
«به حدي نفوذ ما در دربار ايران زياد شد كه هر چه مي خواستيم مي كرديم و به حدي من خودماني شده بودم كه در هر محفل و محضر مرا دعوت مي كردند، من هم واقعا مثل آخوندهاي صاحب نفوذ در امور دخالت مي كردم!»
دالگوركي تا آنجا نفوذ داشته كه در جريان آوردن باب از اصفهان به تهران، مانع ورود او به تهران شد، بلكه باعث شد كه از همان نزديكي تهران (كلين) باب را به طرف آذربايجان ببرند. [3] .
* * *
[1] لنكران يكي از استان هاي سابق شوروي است.
[2] شرح مفصل جريان دالگوركي را، در جزوه ي اعترافات كينيازدالگورگي، و «پرنس دالگوركي» تأليف مرتضي - آ مطالعه كنيد.
[3] در اينجا تذكر اين نكته لازم است و آن اين كه: اگر فرضا نوشته دالگوركي و داستانش به طور كلي عاري از حقيقت باشد، و بهائيان آن را دروغ پندارند، مدارك بي شماري كه از كتب خود آنها در دست است كه نمونه هايي از آن در اين كتاب ارائه داده شده براي مقصود كافي است.
ولي مداركي از كتب بهائيان در دست است كه وجود كمك هاي بي دريغ شخصي به نام دالگوركي را تأييد مي كند، از جمله: شوقي رباني (جانشين عباس افندي) در كتاب قرن بديع صفحه 83 گويد: «از يك طرف وساطت و دخالت «پرنس دالگوركي» سفير روس در ايران كه به جميع وسايل حضرت بهاءالله بكوشيد و در اثبات بي گناهي آن مظلوم آفاق سعي مشكور مبذول داشت.».

...........................................

 کشور روسیه تزاری تلاش در الحاق خاک ایران به کشورش را داشته است. در واقع روسیه بنا به وصیت پتر کبیر ، دستیابی به آبهای گرم خلیج فارس را از طریق ایران دنبال می کرد  با پیدایش بریتانیای استعمارگر ، اهمیت ایران دو چندان شد.چون هم دروازه هند بود و هم نفت و ثروتی فراوان داشت.

روسیه که از طریق نظامی نتوانسته بود در ایران کاری را از پیش ببرد (تسخیر شمال ایران آن هم با دو جنگ سخت و طولانی ، و پیروزی در مقابل سپاهی مردمی و بدون نظم کلاسیک، افتخاری محسوب نمی شود و تنها بی لیاقتی و خیانت شاهان قاجار را نشان می دهد) ، و از طرفی نمی توانست با قدرت علما اسلامی مبارزه نظامی بکند ، جاسوسی را با عنوان پرنس کینساز دالگورکی به ایران فرستاد. وی با تظاهر به اسلام و پوشیدن لباس روحانی، در صدد شناسایی افرادِ دنیا پرست، جاه طلب، شهوتران و مستعد، در مجالس درس سیدكاظم رشتی شركت و با سیدعلی محمد شیرازی (باب) آشنا شد.

وی چندین ماموریت را در ایران دنبال می کرد:

 1-    تحصیل در ایران و یادگیری کامل زبان فارسی وآشنایی با فرهنگ ایرانی
 2-     مسلمان شدن ظاهری و یادگیری علوم حوزوی
 3-    پیدا کردن راه نفوذی به حوزه ها
 4-    ایجاد انحرافاتی در عقاید ایرانیان از طریق دین اسلام(با توجه به احراز شرایط فوق)

 
 البته شاید دالگورکی ماموریت های دیگری نیز داشته است. خود او در کتاب خاطراتش می نویسد:
«ژانویه 1843 وارد تهران شدم  در ایران وبا و طاعون قحط و غلا بود .عنوانم مترجمی سفارت در تهران بود و دارالفنون و دانشكده نظام را كاملا خاتمه داده بودم و نیز در دانشكدة حقوق و سیاسی وزارت خارجه كه مخصوص اشخاص وكسانی بود كه از دانشكدة نظام تصدیق گرفته و سفارش مخصوص داشته باشند پذیرفته!»
( كینیاز دالگوركی جاسوس اسرارآمیز روسیه تزاری پیدایش مذهب بابی وبهائی درایران)

 در این هنگام که او وارد ایران شده است ، یرمولوف سفیر روس در ایران است ، فتحعلی شاه مرده، و از خاتمه جنگها بیش از ده سال می گذرد. روسیه نتوانسته فتحعلی شاه را در انجام امور مطبوع همراه کند ، اما با مداخلاتی توانسته محمد شاه را به قدرت برساند! روسیه متوجه شده که قدرت اصلی در ایران شاهنشاهی نیست ، اسلام است. بنابراین طرح مرموز خود را برای نفوذ و انهدام حوزه ها و در پی آن تشیع دنبال می کند. شخصی که مسئول این کار است( یا به عبارتی کسی که موفق به انجام شد) دالگورکی است. او اکنون هدف اول را بدست آورده است. خود او در کتاب خاطراتش می نویسد:

 «من به زبان فارسی می توانستم كاملا  بخوانم وبنویسم و در دانشكدة مخصوص وزارت خارجه نسبتا تكمیل ترهم كرده بودم . بدین واسطه مرا ماّ مور تهران نمودند .... مطلول و شمسیه و تحریر اقلیدس و خلاصة الحساب و شفای بوعلی و شرح نفیسی و قوامین و هرچه از منطق وكلام میدانست به من آموخت – بالاخره در مدت چهار سال واقعا" نیمچه مجتهد خوش قریحه و نیكو محاوره ای شدم.»
 ( كینیاز دالگوركی جاسوس اسرارآمیز روسیه تزاری پیدایش مذهب بابی وبهائی درایران) 
 

.................................................

خاطرات کنیاز دالگورکی جاسوس مرموز روسی در ایران

 

 

در ژانویه‌ی سال 1834 میلادی در حالی که مردم از بیماری وبا و از قحطی و گرانی‌ای که باعث مرگ تعداد زیادی از آنان شده بود رنج می‌بردند وارد تهران شدم در ابتدا به عنوان مترجم در سفارت روس مشغول به کار شدم اما به دلیل این‌که فارغ التحصیل مدرسه‌ی دارالفنون و دانشکده‌ی افسری و از قبول‌شدگان رشته‌ی حقوق و علوم سیاسی وزارت امور خارجه بودم و این رشته مخصوص کسانی بود که تأیید و سفارش دانشکده‌ی افسری شامل حال آن‌ها می‌شد و علاوه بر آن آشنایانی در دربار امپراطوری روس نیز داشتم و به خوبی بر خواندن و نوشتن زبان فارسی مسلط بودم و همچنین در دانشکده‌ی خصوصی وزارت امور خارجه زبان را کامل نموده بودم به همین جهت مأموریت‌های سری در تهران داشتم ... توسط منشی سفارت، استادی که مازندرانی الأصل بود پیدا نمودم ... نام او "شیخ محمد" و از طلبه‌های مدرسه‌ی "پامنار" و از شاگردان "حکیم احمد گیلانی" بود که او را مردی فاضل و دارای عقیده و ایمان یافتم و مسلک عرفان داشت. پس هر روز به منزل او که در خانه‌های وقفی بود می‌رفتم و نزد او کتاب جامع المقدمات می‌خواندم و هر ماه یک تومان به او می‌دادم و علاوه بر آن کتاب نصاب الصبیان و علم قرائت و تاریخ ایران را نیز می‌آموختم، بعد از یک سال آمادگی خواندن فقه و اصول را پیدا کردم و به دست شیخ محمد اسلام آوردم و به او چنین گفتم: چنانچه سفیر از اسلام آوردن من اطلاع پیدا نماید برای من خطر جانی دارد. شیخ محمد نیز بدون هیچ اعتراضی از من پذیرفت. نمازهای پنج‌گانه را در خانه‌ی او می‌خواندم و با پادرمیانی شیخ با دختر زیبای چهارده ساله‌ای که نامش "زیور" بود ازدواج کردم. شیخ با من چنان صمیمی شده بود که مانند فرزند خود با من صحبت می‌کرد. بعدها معلوم شد که زیور برادر زاده‌ی او و نامزد پسر او بوده اما پسرش قبل ازدواج وفات نموده و دختر چون یتیم بود، در خانه‌ی عموی خود زندگی می‌کرده است و شیخ در اثر کمال صمیمیتی که با من داشت او را که مانند فرزندانش دوست می‌داشت به ازدواج من در آورد من چون در ظاهر مسلمان و داماد او نیز بودم مایل بود که تمام دانش خود را یک‌جا به من بیاموزد، بدین جهت کتاب‌های مطوّل، شمسیّه، تحریر اقلیدس، خلاصه الحساب، شفای بو علی سینا، شرح نفیس و قوانین در علم اصول و نیز هر چه از علم منطق و کلام می‌دانست به من آموخت و بالاخره در مدت چهار سال مجتهدی کوچک، خوش استعداد و خوش‌گفتار شدم. شیخ محمد بعضی شب‌ها مرا به منزل استاد و مرشد خود یعنی «حکیم احمد گیلانی» می‌برد، خانه‌ای بسیار بزرگ و اعیانی بود و من نیز همچون شاگردانش از او استفاده می‌بردم شبی از شب‌های ماه مبارک رمضان برای صرف افطار به آن‌جا دعوت شدم و مانند ایرانی‌ها با دست غذای مفصلی خوردم. سفارت نیز از این ماجرا با خبر بود... در این مدت از حکیم گیلانی استفاده بی‌حدی می‌بردم. در آن شب‌ها جمع زیادی در خانه‌ی حکیم گرد می‌آمدند و در شب‌های دوشنبه و جمعه محفل ذکر داشتند، من نیز یکی از مریدان بودم و دوستان و برادران فراوانی از اهل طریقت داشتم. میرزا آقا خان نوری نیز از مریدان این خانقاه بود و به سبب او وابستگانش که همگی از اهالی شهر "نور" بودند نیز جزء مریدان حکیم احمد گیلانی شده بودند. از جمله‌ی آنان میرزارضا قلی و میرزا حسین علی بهاء و برادرش یحیی که همگی از خدمت‌گزاران میرزاآقاخان و وابستگان او به شمار می‌آمدند و خیلی اوقات نسبت به من اظهار دوستی می‌کردند به خصوص نفر آخر که از صاحبان سرّ من شده بود، آن‌ها مرا از خبرهای هر گوشه و کناری آگاه می‌ساختند و من نیز پاداش آن‌ها را با تهیه وسایل مورد نیازشان می‌دادم. با این‌که من از حکیم گیلانی بهره‌ی بسیاری می‌بردم اما او اعتقادی به اسلام من نداشت با این حال هر مشکلی را که از او می‌پرسیدم بلافاصله آن را حل می‌نمود.
روز دوشنبه‌ای بعد از ماه رمضان  میرزا حسینعلی بها‌ء برای دیدن من آمد ولی من به دو فرسخی خارج تهران رفته بودم، وقتی بازگشتم دیدم او نامه‌ای را در صندوق نامه‌ها انداخته و در آن خبر داده است که دیشب هنگام غروب، قائم مقام (نخست‌وزیر) به خانه‌ی حکیم گیلانی آمده بود و من به واسطه‌ی “کَل‌محمد” خادم حکیم، به عنوان دیدار قائم مقام به آن جا رفتم. وارد آبدارخانه شدم از آن جا می‌شنیدم که قائم مقام می‌گفت: این شخص یعنی “محمدشاه” لیاقت سلطنت را ندارد، او نوکر بیگانگان است، شاه باید مانند زندیه دل‌سوز ایران و بااصالت باشد، پس مقدمات عزل او باید توسط بزرگان و افسران صورت گیرد. همسایه‌ی جنوبی ما یعنی بریتانیا نیز به هر شکلی حاضر است ما را یاری کند حکیم گیلانی نیز او را تصدیق می‌کرد و می‌گفت: با تدبیرهای شما بود که او به این حکومت رسید و من نیز در همین خصوص بارها به شما تذکر داده بودم و در مواقع مختلف زمینه‌ی این کار آماده بود، ولی شما ممانعت می‌کردید، به خصوص وقتی که در نگارستان بودیم و بیشتر فرزندان شاه ادعای سلطنت داشتند هر چند از بزرگان زندیه کسی حاضر نبود ولی “علی میرزا ظل السلطان” فرزند فتح علی شاه قاجار حاضر بود؛ حداقل یکی از فرزندان شاه را که لیاقت داشت، به این مقام نصب می‌کردید قائم مقام به او گفت: به زودی می‌بینید که این جوان مریضی که مانند پدرش نوکر اجانب است، از دنیا خواهد رفت و از لذت‌های دنیا بهره نخواهد برد و حق به صاحب اصلی خود باز می‌گردد.
بعد از خواندن این نامه، با عجله به سفارت رفتم و غلام‌باش را خواستم و بدون این که با کسی سخن بگویم به باب همایون وارد شدم و گفتم که از طرف دولتم، سخنی واجب با شاه دارم و باید شخص شاه را ملاقات کنم و موضوعی را با او در میان بگذارم در این هنگام شاه با حالت نگرانی بیرون آمد؛ بعد از ادای احترام و تعظیم گفتم: مطلب محرمانه است و عین نامه را به او نشان دادم. او با من مشورت کرد و گفت: چند ماهی است که صدراعظم با آن همه اختیاراتی که به او داده‌ام می‌خواهد مرا به مخالفت با دولت امپراطوری مجبور نماید و از من می‌خواهد که شهرهای تصرف شده منطقه‌ی قفقاز را دوباره به ایران برگردانم و ارتش مجهزی را از فرانسه یا انگلیس بیاورم یا تربیت نمایم و سلاح‌های پیشرفته از دولت‌های خارجی خریداری نمایم و مدرسه‌ای مانند فرنگ تأسیس نمایم و می‌گوید: انگلستان حاضر است مبلغ گزافی را به ما کمک بلاعوض نماید تا بتوانیم چنین ارتشی را آماده نماییم من از کمال سادگی او تعجب کردم، زیرا من چند ماهی بیشتر با او رفت و آمد نداشتم و در عین حال او تمام اسرار دولت خود را برایم فاش نمود عرض کردم لازم است که قائم مقام و حکیم گیلانی سر به نیست شوند، او گفت: فردا قائم مقام را به سزای اعمال خود خواهم رساند اما کار حکیم مشکل است، چون از یک مقام معنوی و ارشادی برخوردار است گفتم هلاک کردن او به عهده من باشد و من متعهد این کار می‌شوم، بسیار خوشحال شد و مرا بوسید ، پس یک انگشتر الماس برلیان و یک انگشتر زمرد گران‌قیمت به من عطا نمود.
به خانه رفتم و زهر کشنده‌ای آماده نمودم و میرزا حسین علی بهاء را خواستم و زهر را به همراه یک سکه‌ی طلا از سکه‌های فتح علی‌شاه به او دادم و او را امر نمودم که به هر وسیله‌ی ممکن این زهر را در غذای حکیم قرار داده و او را هلاک نماید. حسین علی بهاء در روز 28 صفر 1251ه.ق از راهی که خود می‌دانست زهر را در غذای حکیم قرار داد و او را به قتل رسانید؛ شاه نیز قائم مقام را به نگارستان فرا خواند و او را در آخر ماه صفر 1251 خفه کرد و به حکیم ملحق نمود. من بعد از مرگ قائم مقام باز خدمت شاه رسیدم و با این که عده‌ای مثل آصف الدوله و اللّه یار خان و غیر آن‌ها داعیه‌ی صدر اعظمی داشتند، اما شاه حکم وزارت را برای میرزا آقاسی ایروانی که در ایام ولایت‌عهدی شاه معلم او بود صادر نمود. او شخصی مطیع و نیک‌سیرت بود. میرزا آقاخان را که از دوستان ما بود به عنوان وزیر جنگ منصوب نمود و من بی‌نهایت خوشحال شدم. من نیز رازدار و صاحب سرّ شاه گردیدم.
...
در جلساتی که حضور پیدا کردم پیشنهاد دادم که عتبات مقدسه، مرکز سیاست ایران و هند است، ‌آن‌ها نیز به من اجازه دادند که به آن‌جا بروم و درس اجتهاد را که عبارت از فقه و اصول و اخبار است، تکمیل نمایم و برنامه‌هایی را که در ایران داشتم تعقیب کنم و نتیجه‌ی مطلوبی برای امپراطوری، بهتر از آن‌چه در ایران به دست آورده بودم، به دست آورم و اوضاع سیاسی آن‌جا را که مهم‌تر از ایران بود، به دست بگیرم و تحت کنترل خود قرار دهم خلاصه این‌که من طبق فرمان امپراطوری در اواخر سپتامبر با یک حقوق کافی از روسیه به عتبات عالیات رفتم و با لباس روحانیت و نام مستعار ”شیخ عیسی لنکرانی“ وارد کربلای معلّا شدم خانه‌ای را که مطابق میلم بود اجاره کردم و در درس حجت‌الاسلام سید کاظم رشتی شرکت نمودم. با بعضی از طلبه‌ها رفاقت گرمی‌برقرار کردم و با دقت مشغول درس خواندن شدم. اغلب در جلسه‌ی درس حاضر می‌شدم. پس از مدتی مورد توجه آن استاد محترم قرار گرفتم...
نزدیک خانه‌ی من، خانه‌ی طلبه‌ای به نام سید علی محمد بود، او اهل شیراز و از بقیه‌ی طلبه‌ها، پول‌دارتر بود. پدرش در شیراز کاسب بود و حقوق مناسبی برای او می‌فرستاد، محاسن او کم پشت و طلایی بود و چشم و ابرویی زیبا و بینی کشیده و قامت بلند و لاغری داشت و بسیار خون‌گرم بود علاقه‌ی زیادی به قلیان داشت و به من اظهار دوستی زیادی می‌کرد من تصور می‌کردم که این رفت و آمد او با من شاید به سفارش سید رشتی باشد تا از من اطلاعاتی کسب نماید، اما طولی نکشید که فهمیدم هوش و ادارک من باعث توجه او به من شده است من نیز با گرمی ‌و کمال صمیمیت با او طرح دوستی ریختم و علاوه بر این با گروهی از طلبه‌های شیخی مذهب نیز رفت و آمد داشته و انس گرفته بودم زیرا آنان در میان شیعه ایجاد اختلاف کرده بودند و در حق امامان دوازده گانه بیش از حد، غلو می‌کردند من که به حقیقت اسلام به خوبی آشنا بودم و دیگر به توضیح‌های او احتیاجی نداشتم، با حال تعصب به او گفتم: من حق را به آنان می‌دهم و آنان را دوستان خود می‌دانم. فردا دیدم تمام شیخی مذهب‌ها با من به گرمی‌دوستی و رفاقت می‌نمایند و محبت آنان به من افزون گردیده است سید علی محمد نیز دوستی با من را کنار نگذاشت و بیشتر از گذشته مرا مهمان می‌کرد و با یکدیگر قلیان محبت می‌کشیدیم، او بسیار باهوش و بی‌قید و در عین حال فرصت طلب و سست اعتقاد بود و به طلسم و دعا و ریاضت و جفر و غیره عقیده داشت.
شب‌های جمعه همراه تنباکو چیزی‌ را شبیه موم بر سر قلیان قرار می‌داد و بدون این‌که اعتنایی به من نماید می‌کشید به او گفتم: چرا به من نمی‌دهی؟ گفت: ‌تو هنوز لایق اسرار نشده‌ای تا از این قلیان بکشی، پس اِصرار نمودم تا این‌که به من داد و کشیدم. دهان و تمام روده‌هایم خشک گردید و تشنگی شدید و خنده‌ی زیادی به من دست داد. او به من شربت آبلیمو و مقدار زیادی شیر داد، ولی من تا نزدیک صبح می‌خندیدم روزی درباره‌ی آن چیز از او سؤال کردم گفت: این ماده به عقیده‌ی عرفا ”اسرار“ است و به گفته‌ی مردم حشیش است و از برگ شاه‌دانه گرفته می‌شود من دانستم که تنها فایده‌ی این ماده این است که باعث پرخوری و خنده‌ی زیاد می‌گردد ولی سید می‌گفت: به این وسیله مطالب دقیق و اسراری برایم آشکار می‌شود علی الخصوص هنگام مطالعه، بی‌نهایت دقیق می‌شوم. او همواره در اثر کشیدن حشیش بی‌حال بود و رغبتی به درس و مطالعه نشان نمی‌داد.
روزی یک طلبه‌ی تبریزی از ”سید کاظم رشتی“ در مجلس درس سؤال کرد آقا! حضرت صاحب الامر(علیه السلام) کجا هستند و الآن در کجا تشریف دارند؟ سید در جواب گفت: من نمی‌‌‌‌دانم، شاید الان در همین مکان درس حاضر باشند اما من ایشان را نشناسم. در این هنگام فکری مانند برق به ذهنم خطور کرد که در آینده آن را توضیح خواهم داد به عنوان مقدمه این را بگویم که سید علی محمد در این اواخر در اثر تأثیر کشیدن حشیش و تحمل ریاضت‌‌‌‌های باطل حالت تکبر و جاه ‌طلبی و ریاست پیدا کرده بود. بعد از آن سؤال و جواب در مجلس درس، من بی‌‌‌‌نهایت به سید علی محمد احترام می‌گذاشتم و در راه رفتن برای او حریم می‌‌گذاشتم و او را با لقب ”جناب سید“ مورد خطاب قرار می‌‌دادم شبی از شب‌‌ها که قلیان حشیش کشیده بود و من از کشیدن خودداری کرده بودم، در حضور او خود را جمع کردم و با حال خشوع و خضوع گفتم صاحب الامر بر من لطف و مرحمت بفرما! بر من پوشیده نیست که: ”تو اویی و او تویی”. سید تبسمی کرد و هیچ سخنی نگفت؛ نه نفی و نه اثبات و بیشتر توجهش به ریاضت کشیدن بود و من مصمم بودم که بساطی در مقابل شیخیه پهن نمایم و در شیعه اختلاف دیگری ایجاد کنم. گاهی سوالهای ساده ‌ای از سید می‌‌پرسیدم و او نیز جوابهای نامربوطی که از فکر حشیشی او تراوش می‌‌کرد، می‌‌داد؛ و من با کمال تعظیم و احترام می‌‌گفتم: تو همان دروازه علم هستی ای صاحب الزمان پنهان شدن و خفا، بس است خود را از من مخفی نکن روزی سید باب از حمام بیرون آمد و من باز همان کلمات مورد نظر را به او گفتم، او گفت جناب شیخ عیسی این سخن ها را رها کن، صاحب الزمان از صلب امام حسن عسکری و حضرت نرجس خاتون است، او صاحب ید بیضا و دارای معجزه است، تو مرا مسخره می‌‌کنی و بازیچه قرار می‌‌دهی! گفتم سید و مولا، شما خود می‌‌دانی که بشر هرگز نمی‌‌تواند هزار سال عمر کند و این مقام موهبتی است که خداوند به بعضی انسآن‌ها عطا می‌‌نماید و شما نیز سید و از فرزندان امیرالمومنین علیه السلام هستی و برای من ثابت و مسلم شده که تو درب علم و صاحب الزمان هستی و من دست از دامانت بر نمی‌‌دارم؛ به همین جهت سید که آزرده خاطر بود از من فاصله گرفت، اما من باز به منزل او رفتم و مطالبی را طرح نمودم از جمله از او درخواست تفسیر سوره ”عم یتساءلون“ نمودم بدون این‌که احترام به او بگذارم، سید نیز قبول نمود قلیان حشیشی کشید و شروع به نوشتن تفسیر کرد؛ سید هنگامی‌که حشیش می‌‌کشید بسیار تند می‌‌نوشت، به طوری که در مجلس درس سید کاظم از تند نویسان درجه‌یک بود اما خیلی از مطالب را خودم تصحیح می‌‌کردم و به او می‌‌دادم تا تحریک شود و اعتقاد پیدا کند که باب علم است؛ بله سید چه می‌‌خواست و چه نمی‌‌خواست بهترین وسیله برای این کار و این هدف بود، به علاوه این‌که او هر لحظه رنگ عوض می‌‌کرد و سست عنصر بود، لذا او را تحریک می‌‌کردم، و از طرفی حشیش و ریاضت کشی او نیز مرا یاری می‌‌نمود، پس او تفسیر سوره نبا را به من داد، من خیلی جاها را خط زدم و یا تصحیح نمودم و در عین حال معنای صحیح و قابل فهمی برایم نداشت اما من از روی نیرنگ از او خواستم که دست خط مبارک او نزد من بماند و دست نوشته خود را به او دادم، او در اثر کشیدن دخانیات و حشیش قدرت بر مطالعه مجدد آن نداشت، هنوز از این‌که ادعای امام زمانی کند در تردید و هراس بود و از این‌که به او صاحب الامر و امام زمان بگویند وحشت داشت و به من می‌‌گفت: نام من مهدی نیست؛ من به او گفتم: من نام تو را مهدی می‌‌گذارم، تو به تهران مسافرت کن، کسانی که ادعای مهدویت کرده اند از تو بالاتر نیستند و مردم مشرق زمین دارای جن هستند، اگر تو او را به تصرف خود در نیاوری دیگران تحت تسلط خود در می‌‌آورند؛ من به تو قول می‌‌دهم که تو را یاری و مساعدت نمایم به طوری که تمام ایران به تو ایمان بیاورند، فقط تو خود را از حالت تردید و ترس دور کن و هر ساعت رنگی نپذیر مردم هر تر و خشکی که تو بگویی قبول خواهند کرد، حتی اگر ازدواج خواهر و برادر را حلال کنی. سید خوب به حرف هایم گوش می‌‌داد و بی نهایت مشتاق شده بود که چنین ادعایی بنماید اما جرأت آن را نداشت، من برای این‌که او را به این کار ترغیب نمایم به بغداد رفتم و چند شیشه از شراب های خوب شیرازی تهیه نمودم و چند شب آن‌ها را به خورد او دادم، کم کم صاحب راز من شد و حقایقی را برای او بیان کردم، گفتم: جانم تمام این حرف هایی که در سر تا سر زمین گفته می‌‌شود برای رسیدن به مال و جاه است، بدن ما از عناصر محدودی ترکیب شده و این افکار و عقاید زاییده شده بخار و نوع ترکیب این عناصر است، تو بحمد اللّه اهل حال هستی و می‌‌دانی که اگر به عنوان مثال به این ماده ذره ای حشیش اضافه کنی یک سری مطالب دقیق و چیزهای وهمی را درک می‌‌کنی و اگر کمی آب انگور بنوشی سر حال می‌‌شوی و خواهان شنیدن و سرودن ترانه‌های دشتی می‌‌گردی و اگر مقدار بیشتری از حشیش اضافه نمایی متفکر می‌‌گردی و به اوهام خود اعتقاد پیدا می‌‌کنی؛ پس به هر وسیله ‌ای که بود رگ ریاست طلبی و حب جاه طلبی او را پیدا کردم و کم کم او را تحریک نمودم تا این‌که ادعای چنین امری را بر وی آسان ساختم من همیشه در فکر بودم که چگونه عده ‌ای شیعه بر تمام گروه‌های اهل سنت و نیز بر امپراطوری بزرگی چون دولت عثمانی غلبه کرده ‌اند و چطور این گروه اندک با روسیه جنگیده ‌اند و تعداد زیادی از آنان را هلاک کرده ‌اند؟ و دانستم که تمام این‌ها به خاطر وحدت مذهبی آنان و به واسطه‌ی عقیده و ایمان‌‌شان به دین اسلام است و علت آن این است که هیچ گونه اختلاف مذهبی در آنان وجود ندارد. البتهشیعه نیز مانند اهل تسنن دارای شعبه‌های مختلفی گردیده است، من نیز در صدد ایجاد آیین دیگری بودم که مرز نمی‌‌شناخت و مخصوص یک وطن نبود، زیرا تمام فتوحات به خاطر حب وطن و وحدت مذهبی بوده است. در سال‌‌هایی که در عتبات عالیات بودم نمی‌‌توانستم در فصل تابستان در نجف اشرف یا در کربلای معلا بمانم، پس به شامات می‌‌رفتم و چند ماهی در آن‌‌جا اقامت می‌‌کردم، در آن سال‌‌ها اکثر مناطق حکومت عثمانی را گشت زدم و برای ‌‌آن‌‌جا نیز فکر تازه ‌ای کردم: کردها همگی ایرانی هستند و لازم است که پایه‌های اتحاد مسلمین با ایجاد اختلافات قومی‌در هم فرو ریزد؛ اما نفوذ رقیب ما، انگلیس در آن سرزمین‌‌ها از نفوذ ما هزار بار بیشتر بود و نفع او در این بود که خلافت اسلامی‌ باقی بماند و دولت عثمانی از بین نرود به علاوه این‌که ما در این نوع سیاست تازه وارد بودیم و این کارها برای ما بسیار مشکل بود و لذا باید توجه کامل می‌‌کردیم تا این بنا محکم گردد.
به هر جهت من این حقیقت را با سید علی محمد در میان گذاشتم وگفتم: پول وکمک نقدی از من باشد و از تو ادعای مبشریت و بابیت و این‌که تو صاحب‌‌الزمانی! آری با این‌که در ابتدا از این کار اکراه داشت و از من این پیشنهاد را نمی‌‌پذیرفت، اما من آن‌‌قدر در گوش او خواندم تا این‌که او را به طمع واداشتم و قانع نمودم، من به او گفتم: تو نمی‌‌دانی که پشت این کلام من یک ارتش مجهز قرار دارد، به هر حال او را راضی کردم. او به بصره و از آن‌‌جا به بوشهر رفت و در ماه جولای سال 1844 میلادی چنانچه برایم نوشته بود مشغول ریاضت شده و مرا به ایمان آوردن به خود دعوت کرد و من نیز پذیرفتم.
ادعای او این بود که نایب امام زمان (علیه السلام) و درب علم است! من در جواب نوشتم تو خود امام زمان هستی و اولین کسی که به تو ایمان آورده است شیخ عیسی لنکرانی است، (نام مستعار کینیاز دالگورکی در عراق) همان کسی که در کربلا با او هم حجره بودی، با او به حمام می‌رفتی، قلیان محبت می‌کشیدی و آب انگور شراب شیرازی می‌نوشیدی، بعد از این‌که او به ایران رفت من نیز بی‌درنگ در عتبات عالیات چنین شایع ساختم که امام زمان ظهور کرده است و سید شیرازی که در درس سید کاظم رشتی حاضر می‌شد امام زمان است و مردم او را نمی‌شناخته اند. بعضی از مردمان احمق قبول می‌کردند و بعضی که او را خوب می‌شناختند و می‌دانستند که او اهل حشیش وشراب بوده به ریش من می‌خندیدند. تعدادی از طلبه ها که خود را از اهل شام معرفی می‌کردند ولی کم کم من فهمیدم که آنان وابسته به دولت رقیب ما انگلیس و پیوسته مواظب من وکارهای من بودند دانستند که این دسیسه کار من بوده است و حدس می‌زدند که من یکی از مهره‌های مهم دولت امپراطوری روس هستم و به همین جهت در صدد بودند که نامه ها و نوشته‌های مرا به دست آورند. من هر ماه‌یک نامه به روسیه می‌فرستادم، آن را در پاکت قرار می‌دادم و روی آن می‌نوشتم: برسد به دست عالم ربانی آقای شریعتمداری از طرف شیخ عیسی لنکرانی؛ نامه‌هایم در روسیه بود و آن‌ها توسط یکی از تجار ارمنی در بغداد به مقصد می‌رسید ولی تلگراف مفصلی که توسط آقا محمد آذربایجانی فرستاده شده بود به دست آنان افتاد و من دیدم که راهی جز این ندارم که مانند سید علی محمد شبانه به ایران فرار کنم و از طریق تبریز به روسیه بروم، به وزارت خارجه رفتم و به طور تفصیل خدماتم را در عراق گزارش دادم و در خواست کردم مرا به ایران به عنوان مأمور بفرستند، چون خدمات آشکاری به امپراطوری نموده بودم و در نظر شخص امپراطور فردی خدمتگزار بودم با این‌که در خواست سفیر شدن را نداشتم و مانند اول به مقام جانشینی و مسئول دومی دفتر یا به عنوان مترجم سفارت که به آن علاقه کافی داشتم قناعت کرده بودم، اما طبق دستورامپراطور، "کراف مدرن" (سفیر) را به روسیه احضار نمودند و مرا به جای او نصب کردند. در اواخر ماه مه سال 1844 میلادی وارد تهران شدم... پس هر کدام از "میرزا حسین علی بهاء" و برادرش "میرزا یحیی صبح ازل) "بنیان گزاران فرقه بابیت و بهائیت)‌و "میرزا قلی" و عده ای دیگر از دوستان آن‌ها دوباره شروع کردند نزد من بیایند اما از درب غیر اصلی که نزدیک سکوی غسل اموات بود وارد سفارتخانه می‌شدند "کربلایی غلام" همشیره زاده‌ی "شیخ محمد" همان که برایم در حکم پدر بود تمام اموال او را فروخته بود پس من از روسیه بنّایی درخواست کردم و ساختمان جدیدی ساختم و به سفارت رونق جدیدی دادم و بارها تصمیم گرفتم که جای مفصلی را به اسم عزاداری آماده کنم ولی از دربار روس و وزارت خارجه ترسیدم ولی در عین حال توسط "میرزا حسین علی بهاء" در تکیه نوروزخان به مدت ده روز مجلس عزاداری مفصلی ترتیب دادم اما سید علی محمد،‌در بوشهر مدت چند ماه مشغول ریاضت بود و هنوز جرأت نداشت چیزی‌ اظهار نماید و تمام وقت مشغول عبادت بود و بعد از دو ماه به طرف شیراز حرکت کرد و در میان راه کم کم ادعای مبشریت و نیابت از امام زمان کرد تا به شیراز وارد شد در آن‌جا آهسته آهسته مقصود خود را عملی می‌نمود و توانست عده ای از مردم عوام را گرد خود جمع نماید. وقتی خبر آن به علما رسید و از او توضیح خواستند، او انکار کرد؛ اما آن‌ها عده ای از اهل اطلاع را مأمور کردند تا نسبت به او اظهار علاقه و اخلاص نمایندو او نیز گول خورده و آن‌چه را که از دیگران مخفی می‌نمود برای آن‌ها اظهار می‌داشت آنان نیز به علما خبر دادند؛ سر و صدا بلند شده و مسلمانان بر ضد او قیام کردند، اولین دسته ای که با او مخالفت نمودند اقوام و خویشاوندان خود او بودند که او را از خانه بیرون کردند دستگیری سید علی محمد باب "حسین خان مختار" او را جلب نمود و در حضور علما او را محاکمه نمود و او در جواب هذیان می‌گفت و اهل مجلس و خویشاوندان او حکم به سفاهت و دیوانگی او می‌کردند. در عین حال جناب مختار، سید بیچاره را چندین ضربه شلاق زد و چند ماهی او را زندانی کرد و سپس از شیراز اخراج نمود. بیچاره در حالی که عاق والدین و دست خالی شده بود وارد اصفهان شد بی‌گمان در دل هزار مرتبه مرا لعنت می‌کرد و پشیمان و شکست خورده شده بود. او آرزو داشت که امام جماعتی در شیراز باشد و برای او میسر نبود مع الوصف من می‌خواستم او را امام زمان و درب علم یا حداقل نایب امام زمان قرار دهم همین که مطلع شدم وارد اصفهان شده است نامه‌ی دوستآن‌های به معتمدالدوله استاندار اصفهان نوشتم و سفارش سید را به او نمودم و گفتم: او از دوستان من است و صاحب کرامت می‌باشد و لازم است که تا در اصفهان است از او مراقبت نیکویی گردد ولی از بدشانسی "سید معتمدالدوله" فوت کرد و سید بیچاره دستگیر و به تهران فرستاده شد، پس من به وسیله‌ی "میرزا حسین علی بهاء" و برادرش "میرزا یحیی" و عده ای دیگر سر و صدا راه انداختیم که صاحب الامر را دستگیر کرده اند حکومت او را به رباط کریم و از آن‌جا به تبریز و از آن‌جا به ماکو فرستاد اما دوستانم تمام کوشش و توان خود را صرف کردند و عده ای از افراد ساده لوح را تحریک نمودند، تا این‌که تعدادی از علمای زودباور مازندران و بعضی از اهل کاشان و تبریز و فارس و نقاط دیگر در ایران در برابر این امر مقاومت و اعتراض کردند من دیگر بیش از این قدرت نداشتم کاری انجام دهم زیرا سفیر روسیه بودم و سفیر انگلستان به شدت مراقب کارهای من بود، پس بیش از این صلاح نبود که کاری انجام دهم. علاوه بر این اگر سید را در تهران نگه می‌داشتند واز او سؤال‌هایی می‌نمودند به طور قطع تمام حقایق را بازگو می‌کرد و باعث رسوایی ما می‌گردید پس فکر کردم بهترین راه این است که او را بیرون از تهران بِکُشیم و سر و صدا و غوغا به راه بیندازیم. به همین منظور خدمت شاه رسیدم و گفتماین سیدی که در تبریز است و ادعا می‌کند صاحب الزمان است آیا راست می‌گوید یا دروغ؟ گفت: من به ولیعهد نوشته ام که درباره‌ی او از محضر علما تحقیق کند و من منتظر جواب تحقیق هستم. تا این‌که خبر رسید که در محضر علما از او سؤال‌هایی نموده اند و او از جواب عاجز مانده است و در همان مجلس توبه و استغفار نموده است؛ پس تصمیم گرفتم سید را به هلاکت برسانم، به شاه گفتم: که افراد مزدور و دروغگو باید به جزای اعمال خود برسند اما شاه در همین ایام عالم را وداع نمود و فوت کرد بعد از او ناصرالدین شاه دستور داد تا او را دار زدند جالب این‌که وقتی بالای دار بود و به او تیراندازی می‌نمودند، تیر به طناب اثابت کرد و پاره شد و سید روی زمین افتاد و با سرعت برخاست و به مستراحی که در آن‌جا بود فرار نمود و مخفی شد و از ترس توبه و انابه می‌کرد. به طور حتم در آن هنگام شیخ عیسی لنکرانی (یعنی من) ر‌ا لعنت می‌کرده که این فکر را به مغز او وارد کرده است. هر طور بود به ناله‌های او توجه نکردند، باز او را به دار کشیدند و تا سرحد مرگ به او تیراندازی کردند خبر مرگ او در تهران به من رسید من به "میرزا حسین علی بهاء" و عده ای دیگر که سید را ندیده بودند، گفتم: باید غوغا و سر و صدا به راه بیندازید ... عده ای دیگر تعصب دینی به خرج دادند و به طرف "ناصرالدین شاه" تیراندازی کردند و از این رو افراد زیادی را دستگیر نمودند و در این میان "میرزا حسین علی بهاء" و تعداد دیگری که از اصحاب سرّ من بودند دستگیر شدند. من از آن‌ها حمایت کردم و با هزار مشقت اثبات کردم که آن‌ها گناهکار نیستند و تمام کارکنان و مأموران سفارت حتی خودم شهادت دادیم که آن‌ها بابی نیستند. پس آنان را از مرگ رهاندیم و به سوی بغداد فرستادیم.
من به میرزا حسین علی بهاء گفتم: برادرت میرزا یحیی را پشت پرده مخفی نما و او را به عنوان کسی که خداوند او را ظاهر می‌سازد- یعنی امام زمان- بخوان و نگذار که او با احدی تکلم کند، اما میرزا حسین علی مسن بود و از علم و اطلاع کافی نیز برخوردار نبود،‌ لذا تعدادی از اهل اطلاع را همراه او قرار دادم، اما آنان نیز نتوانستند منظورم را عملی سازند. من نیز چون شخصیتی مورد مراقبت بودم، امکان نداشت که خود به این راه برگردم پس چاره چیست؟ نمی‌شد نتایجی را که با آن زحمت به دست آورده بودم، رها نمایم و از آن دست بشویم و به علاوه این‌که پول زیادی در این راه خرج کرده بودم؛ البته همه را یک مرتبه نداده بودم، بلکه به عنوان حقوق ماهانه تدریجاً پرداخت می‌کردم، زیرا می‌ترسیدم اگر تمام پول را یکجا به حسین علی بهاء بدهم بگیرد و فرار کند پس زن و فرزند و تمام نزدیکان و کسانی را که وابستهی به او بودند، به بغداد نزد او فرستادم تا به فکر پشت‌سر خود نباشد. آنان نیز در بغداد تشکیلاتی ایجاد کرده و برای او نویسندهی وحی قرار داده بودند. من نیز کتاب‌هایی که از سید نزدم باقی مانده بود، بعد از اصلاح و غلط‌گیری برای آنان فرستادم و دستور دادم نسخه‌های فراوانی از آن تهیه کنند در هر ماه نوشته‌هایی تهیه می‌نمودند و برای کسانی که گول سید را خورده بودند، هر چند او را ندیده بودند می‌فرستادند، یکی از کارهای روس در ایران تهیه همین نوشته ها و کارهای بابیت بود، مردم فهمیده، به آن کلمات سخیف و مزخرف می‌خندیدند. ناچار ما عده ای از جاهلان و بی‌ارادگان را که دنبال هر آوازی حرکت می‌کنند، جمع نموده بودیم و به هیچ وجه جرأت این‌که در مقابل اهل اطلاع و مردم فهمیده چیزی‌ اظهار نماییم نداشتیم، زیرا اگر استقبالی هم می‌نمودند، احتیاج به دادن رشوه‌هایی گزاف داشت و من دیگر امکان آن را نداشتم، به علاوه ممکن بود پول‌ها را بگیرند و هیچ کمکی به ما ننمایند با وجود سفارت انگلیس که مراقب ما بود، کار ما مشکل‌تر بود؛ لذا صلاح در این بود که فقط عوام را جذب کنیم و با اندک چیزی‌ آنان را قانع سازیم هر کس که آواره بود و در میان اقوام و وطن خود شخصیتی نداشت، از ما طرفداری می‌نمود. من مبلغ زیادی به عنوان زیارت کربلا برای حسین علی بهاء در بغداد می‌فرستادم تا به آن‌ها بدهد، تا این‌که جمعی بی بضاعت به دور او جمع شوند، و من ماهانه برای او و اطرافیانش بین دو تا سه هزار تومان می‌فرستادم، در این بین دولت عثمانی آنان را از بغداد به استامبول تبعید نمود و از آن‌جا به ... دولت روسیه پیوسته آنان را تقویت می‌نمود و خانه و مسکن برای آنان می‌ساخت و قسمت عمدهی نوشته ها، توسط وزارت خارجه تهیه می‌شد و ما آن‌ها را در پارچه‌های پاکیزه ای قرار می‌دادیم و به شهرها می‌فرستادیم ... هر جوان عامی که پدرش فوت کرده بود، به او می‌گفتیم:‌ پدر تو بابی بود، تو چرا از پدرت پیروی نمی‌کنی؟ و با همین نیرنگ و دسیسه ها افراد ساده لوح را در مسلک بابیت داخل می‌کردیم و هر کس که این مذهب را نمی‌پذیرفت،‌ جمعیت بابی یعنی همان کسانی که دور حسین علی بهاء جمع شده بودند او را به بی‌دینی و بی ارادگی متهم می‌ساختند، یا به حد امکان او را جزء خود و حزب خود می‌خواندند تا مسلمانان از او کناره گیری کنند و او بیچاره و مجبور شود که داخل در حزب آنان گردد؛ تا این‌که بین میرزا حسین علی و برادرش میرزا یحیی بر سر ریاست اختلاف ایجاد شد. میرزا یحیی نتوانست تکبر برادرش را بپذیرد و من بعد از آن فهمیدم که این اختلاف در اثر تحریک رقیب ما صورت گرفته بود. پس میرزا یحیی از برادرش جدا شد و به جزیرهی قبرس رفت و در آن‌جا ازدواج نمود و متأهل شد و خود را "صبح ازل" نامید. رقیب ما که از ناشایستگی او بی‌خبر بود، مبلغ گزافی برای وی فرستاد و او تمام آن را صرف لهو و لعب نمود میرزا حسین علی و پیروان او نیز به تحریک دولت ایران به "عکا" [1] تبعید شدند و ما در صدد شدیم که عباس میرزا که معروف به عباس افندی شد و لقب "غصن الله الکبر" یعنی شاخهی بزرگ خداوندرا به خود گرفت، واگذاریم تا درس بخواند، زیرا او از پدرش باهوش‌تر بود و خوب درس می‌خواند و بسیار در تحصیل کوشا بود و زیاد مطالعه می‌کرد رقیبان ما سعی می‌کردند که نوشته‌های متضاد و متناقضی را که به دست نویسندگان ما نوشته می‌شد، افشا نمایند و اسم میرزا یحیی (صبح ازل) را به عنوان وصی باب ترویج می‌نمودند و ما مجبور شدیم که بابیت را به بهائیت تبدیل نماییم. میرزا یحیی کم کم مطالب سری را افشا می‌نمود و رقبای ما اعتراف او را منتشر می‌کردند و نزدیک بود تمام زحمات ما که با صرف پول‌های گزاف به این‌جا رسیده بود به گفتارهای میرزا یحیی و اعترافات او به باد فنا داده شود فرقه ی بهایی بعد از وقوع اختلاف بین این دو نفر، میرزا حسین علی بهاء اسلوب را عوض نمود و خود را “من یظهره الله” یعنی کسی که خداوند او را ظاهر می‌گرداند نامید و بابیها میرزا یحیی را عزل نمودند، اما من چه بگویم از جهالت و بی سوادی “من یظهره الله”؟ حتی نمی‌توانست نوشته‌هایی را که آماده می‌کردیم خوب بخواند، اما مع الوصف برای ریش جنباندن چند کلمه ای را نخود آش ما می‌کرد. نوشته ها و تابلوهای ما که معمولاً بی معنی بود با دخل و تصرفات او بی‌مزه تر و بی معناتر می‌شد، ولی باز مردم متوجه نمی‌شدند و حق را از باطل تشخیص نمی‌دادند هر کس از تهران بهایی می‌شد ما او را یاری و مساعدت می‌نمودیم و بهترین مبلغین ما بعضی از آخوندهای نادان بودند که به مجرد این‌که با کسی اختلافی داشتند او را به بابی یا بهایی بودن متهم می‌کردند ما نیز از فرصت استفاده می‌کردیم و آن افراد مورد اتهام قرار گرفته و طرد شده را یاری می‌کردیم، آنان نیز پناهگاهی غیر از ما نداشتند و به علاوه هر کسی را که می‌پسندیدیم و مورد نظر ما بود از راه‌های سری بین او و آخوندها دشمنی ایجاد می‌کردیم تا او را به بابیت و کفر متهم سازند و ما بلافاصله او را به سوی خود دعوت می‌کردیم و داخل در جمعیت خود می‌نمودیم این امر بسیار آسان بود و اغلب کسانی که داخل در بهائیت می‌شدند به دلیل ترس از ظلم آنان بود زیرا آنان هرچند توبه می‌کردند و می‌گفتند: ما در واقع بهایی نیستیم و به دروغ داخل در آنان شده ایم، ولی باز این نوع آخوندها و آشنایان از آنان نمی‌پذیرفتند و آنان را تکذیب می‌کردند. ما به این وسیله می‌توانستیم در نظر دولت و مردم عادی، هر مجتهد و عالمی را متهم نماییم تا این‌جا کار من به پایان رسید و گزارش‌های خود را به دولت متبوعم ارسال کردم و در دین اسلام اختلاف جدیدی ایجاد نمودم تا ببینم آن‌ها در آینده با این دکّان و دین جدید چه خواهند کرد...
... قال فبما اغویتنی لأقعدن لهم صراطک المستقیم
گفت به سبب آن که مرا گمراه نمودی من نیز بر سر راه مستقیم تو در کمین آن ها می نشینم. (اعراف/۱۶)

 

 

.

.

.

ویژه نامه شناخت نفاق و منافق ، نفوذ و نفوذی

بوکشاپ نیوز

افزودن دیدگاه جدید