یکی بود یکی نبود به زیر گنبد کبود یه دختر سه ساله ای / نوحه حاج عبدالرضا هلالی

یکی بود یکی نبود به زیر گنبد کبود یه دختر سه ساله ای که نام او رقیه بود شبا به یاد مادرش دوریو هی بونه میکرد بابا حسین آروم آروم موهاشو هی شونه

یکی بود یکی نبود
به زیر گنبد کبود
یه دختر سه ساله ای
که نام او رقیه بود
شبا به یاد مادرش
دوریو هی بونه میکرد
بابا حسین آروم آروم
موهاشو هی شونه میکرد
به دخترش میگفت عزیز
به درد بابا مرهمیست
شبیه مادر منی
با تو نمیمونه غمی
میگفت که دختر بابا
بذار چشاتو بوس کنم
آرزومه عزیزه من
یه روز تورو عروس کنم
لباسشو عوض میکرد
اونو رو شونش میگذاشت
هر جا میرفت اونو میبرد
هیچ کجا تنهاش نمیذاشت
تا کخ یه روز به دخترش
گفت که میخواد بره سفر
رقیه به بابا میگفت
منم ببر منم ببر
دخترک قصه ی ما
باباشو خیلی دوست میداشت
دلش نمیخواست که بره
یا اونو تنها میگذاشت
شیرین زبونی کردو گفت
برای من سوغات نخر
من التماست میکنم
دخترتو با خود ببر
دل بابا طاقت نداشت
گریه هاشو نگاه کنه
بغض بکنه آه بکشه
زندگیشو تباه کنه
تمومه اهل خونه رو
برد با خودش سوی بلا
رفت به زمینی که حالا
بهش میگن کرب و بلا
تو اون زمین آدم بدا
جمع شده بودند واسه جنگ
یه مشت حسود کینه ای
یه عده نامرد دو رنگ
تا که یه روز ظهر بابا گفت
دختر نازو با وفا
بیا بشین روی پاهام
دارم میرم پیش خدا
گوش بده حرف پدرو
دختر خوب و مهربون
من که دارم میرم ولی
تو پیش عمه ات بمون
با گریه گفت بابا حسین
میام تورو هم میبرم
موقع اومدن برات
گوشواره سوغات میارم
بابا حسین رفت آسمون
دیگه به پیشش برنگشت
دختر قصه مونده بود
تنها و بی کس توی دشت
بعد بابا اون آدما
خیمه هارو آتیش زدند
رقیه هی کتک میخورد
میگفت بابا اینا بدن
آدم بدا به دختره
میزدنو میخندیدند
بسته بودن دست اونو
به یم طناب میکشیدند
دختر خسته توی راه
پای برهنه میدوید
یکی از اون آدم بدا
اومدو موهاشو کشید
به عمه میگفت انگاری
بابا منو دوست نداره
خودش میگفت میام پیشت
برام یه گوشوار میاره
اومد بابا ولی چه سود
یه سر که دیگه تن نداشت
موهاشو پاک کردو آروم
اونو رو دامنش گذاشت
حرفشو گفت پیش بابا
آروم آروم داشت میشکست
بابا رو تو بغل گرفت
بعد چشاشو آهسته بست
دخترک قصه ی ما
فرشته بودو پر کشید
با پدرش رفت آسمون
رفت تا که به خدا رسید

افزودن دیدگاه جدید