مناظره جالب امام صادق علیه السلام با زندیق مصری

در پايان اين مناظره آن زنديق به دست امام صادق عليه‏السلام مؤمن شد. آن تازه مسلمان به امام عرض کرد: مرا به شاگردي خود بپذير. امام به هشام بن حکم فرمود: او را با خود ببر و به او تعليم ده. هشام او را تعليم داد. [1] .

 امام: تو مي‏داني که زمين زير و زبري دارد؟
گفت: آري.
امام: زير زمين رفته‏اي؟
گفت: نه.
امام: پس چه مي‏داني زير زمين چيست؟
گفت: نمي‏دانم، ولي به گمانم که زير زمين چيزي نيست.
امام: ظن و گمان، اظهار درماندگي است، نسبت به چيزي که نتواني يقين کني.
امام: به آسمان بالا رفته‏اي؟
زنديق: نه.
امام: مي‏داني در آن چيست؟
زنديق: نمي‏دانم.
امام: از تو عجب است که نه به مشرق رسيده‏اي و نه به مغرب، نه به زير زمين فرو شده‏اي و نه به آسمان بالا رفته‏اي و نه به آنجا گذر کرده‏اي تا بفهمي چه آفريده‏اي دارند در حالي که منکر هر چه در آن‏هاست، هستي. آيا خردمند چيزي را که نداند، منکر آن مي‏شود؟
زنديق: هيچ کس جز تو با من اين سخن را نگفته است.
امام: پس تو در اين شک داري، شايد که آن همان باشد و شايد هم نباشد.
زنديق: شايد همين طور است.
امام: اي مرد، کسي که نمي‏داند، بر کسي که مي‏داند، دليلي ندارد؛ اي برادر مصري، نادان که دليلي ندارد. از طرف من اين نکته را خوب بفهم که ما هرگز درباره خدا ترديدي نداريم، مگر نمي‏بيني خورشيد و ماه و شب و روز غروب مي‏کنند و بي اشتباه و کم و بيش بر مي‏گردند؟ ناچار و مسخرند، جز مدار خود مکاني ندارند، اگر مي‏توانستند مي‏رفتند و بر نمي‏گشتند. اگر ناچار نبودند، چرا شب، روز نمي‏شد و روز، شب نمي‏شد.
اي برادر اهل مصر، به خدا قسم آن دو مسخر و ناچارند که به وضع خود ادامه دهند و آنکه آنها را مسخر و ناچار کرده است، از آنها محکم‏تر و حکيم‏تر و بزرگتر است.
زنديق: درست مي‏فرمايد:
امام: اي برادر مصري، به راستي آنچه را شما به آن گرويده‏ايد و گمان مي‏کنيد که دهر است، اگر دهر است، آن گاه که مردم را از بين مي‏برد، چرا آنها را بر نمي‏گرداند؟ اگر آنها را بر مي‏گرداند، چرا نمي‏برد؟ (يعني چون دهر شعور و حکمت ندارد، اگر مؤثر باشد بايد افعال صادره از او مختل باشد و به جاي ايجاد، از بين ببرد و به جاي از بين بردن، ايجاد کند؛ زيرا ترجيح بين آنها را نمي‏فهمد).
اي برادر مصري، همه ناچارند. راستي چرا خداوند آسمان افراشته است و زمين را هموار و زير پا نهاده است و چرا آسمان بر زمين نمي‏افتد و زمين بالاي طبقات آسمان فرو نمي‏رود و به هم نمي‏چسبند و کساني که در آنها هستند، به هم نمي‏چسبند؟
زنديق: خداوند پرورنده و سيد و سرورشان، آنها را نگه داشته است.
در پايان اين مناظره آن زنديق به دست امام صادق عليه‏السلام مؤمن شد. آن تازه مسلمان به امام عرض کرد: مرا به شاگردي خود بپذير. امام به هشام بن حکم فرمود: او را با خود ببر و به او تعليم ده. هشام او را تعليم داد. [1] .
علامه مجلسي در توضيح اين مناظره چنين مي‏نويسد:
در اين حديث امام صادق به طرز استادانه‏اي با اين زنديق برخورد مي‏کند و به آساني او را درمان مي‏کند. اين زنديق دچار خودبيني و جهل مرکب بود و به اين دليل دريچه عقل خداشناسي او بسته شده بود، پايه خودبيني او تا آنجا بود که شهرت علمي امام صادق از مدينه او را ناراحت کرده بود و به راه افتاده که با طي مسافتهاي دور و دراز، در برخورد و بحث علمي با امام صادق، پيروز گردد. وي وقتي در طواف به امام صادق مي‏رسد، به آن حضرت شانه‏اي مي‏زند! حضرت از عمل وي به دردش پي برد، هر چند امام خود حقايق نهفته را مي‏داند. به اين خاطر براي شکستن سد خودبيني و دريدن پرده‏ي سياه و ستبر خودخواهي که دريچه تعقل او را بسته است، امام يک نيشتر عميق به دل او مي‏زند و بي درنگ از او مي‏پرسد نام و کنيه‏ات چيست.
عبدالملک نام دارد، «بنده پادشاه»؛ امام او را به اين نکته متوجه مي‏کند که شعور بي زبان خداشناسي، پدرت را به اين اعتراف رهبري کرده که تو بنده هستي و خودت را هم مسخر کرده که تاکنون آن را پذيرفته و درصدد عوض کردن نامت برنيامده‏اي، پس تو از ته دل معترفي که بنده‏ي ملکي هستي؛ اين پادشاه زميني است يا آسماني؟
البته يک مغز مغرور به دانش، هرگز حاضر نيست بگويد من بنده فلان پادشاهم. اينجاست که دلش چنان مي‏لرزد که پرده سياه آن دريده مي‏شود. وي براي اين که عذر و بهانه بياورد مي‏گويد: اين نام را پدرم گذارده و بخاطر احترام به او آن را عوض نکرده‏ام.
به علاوه امام او را يادآور کنيه‏اش مي‏کند که دلالت دارد بر اين که پسرش به نام عبدالله است. امام از نامي که او خود بر پسرش نهاده او را متوجه شعور بي زبان خودش مي‏کند و پرده مانع تعقل او را مي‏شکافد؛ اين خود در حقيقت يک عمل جراحي روحي بسيار ماهرانه بود که امام انجام داد.
در جلسه گفت و گوي بعدي، امام در آغاز سخن پرده غفلت و جهل او را کنار زد و فکر او را به زير زمين و فراز آسمان برد، و به مشرق و مغرب کشانيد تا از سستي و خمودي ساليان دراز درآيد، و دل او به زيور شک و ترديد که مبدأ کاوش و جستجو است، متوجه گردد.
بزرگترين آفت روح انساني، غفلت عميق و عدم توجه است که گاهي با جهل مرکب و اعتقاد به باطل، توأم مي‏شود و در اين صورت بيماري روحي خطرناکي در شخص به وجود مي‏آيد. امام به خاطر اين که روح اين زنديق را به طور کامل معالجه نمايد وارد تعليمات اساسي شد و در درجه اول مقام استادي و دانش خود را به او تلقين کرد و فرمود: «ما درست مي‏دانيم و درباره خدا هرگز شک و ترديد نداريم».
يکي از شرايط تأثير تعليمات، اين است که استاد به گفته خود معتقد باشد و با قاطعيت و تصميم، مطلب خود را به شاگردان بياموزد تا به دل آنها بنشيند. استادي که خود نسبت به گفتارش ترديد دارد و يا بدان عقيده ندارد، نمي‏تواند در روح و دل شاگرد تأثير کند و او را معتقد سازد، و شايد عيب بزرگ تعليمات عصر ما همين است که غالبا مبلغاني مي‏خواهند به مردم عقيده و ايمان بياموزند که خود از نظر وجدان دروني فاقد آن هستند.
امام اين شاگرد آماده را، سر کلاس برد و کتاب خلقت را براي او ورق زد و فرمود: به چشم خود ببين و اين سطور را مطالعه کن:
1. گردش مرتب خورشيد و ماه.
2. پيدايش منظم و متعاقب شب و روز.
در اينجا هم نظم کامل وجود دارد، هم نيروي قدرت و تسخير و به خاطر اين که نظم کامل درک مي‏شود، نمي‏توان گفت به طور تصادفي انجام مي‏پذيرد. زيرا طبيعت ماده، سکون و آرامش است پس ذات و ماهيت خود آفتاب، ماه، شب و روز هم نمي‏تواند علت اين انتظام و گردش و رفت و آمد منظم باشد بلکه علتي دارد که اينها به ناچار اين مسير را طي مي‏کنند و آن همان خداوند است. با همين درس ساده و مختصر، آن زنديق حق را باور کرد و تصديق نمود. [2] .

پی نوشت ها:
[1] اصول کافي، مترجم: آية الله محمد باقر کمره‏اي، ج 1، صص 217-211، چاپ دوم، انتشارات اسوه، چاپ دوم، 1372.
[2] اصول کافي، ج 1، صص 538-535.

افزودن دیدگاه جدید