فاطمه، بهشت پيامبر
... آن روزها كه مرا در حرا با خدا خلوتي دوست داشتني بود، جبرئيل؛ اين قاصد ميان عاشق و معشوق، اين رابط ميان عابد و معبود، اين ملك خوب و پاك و صميمي، اين امين رازهاي من و پيام هاي خداوند، پيام آورد كه معبود، چهل شبانه روز تو را مي خواند، يك خلوت مدام چهل روزه از تو مي طلبد... و من كه جان مي سپردم به پيام هاي الهي و آتش اشتياقم زبانه مي كشيد با دم خداوندي، انگار خدا با همه بزرگي اش از آن من شده باشد، بال درآوردم و جانم را در التهاب آن پيام عاشقانه گداختم.
آري، جز خدا و جبرئيل و شوي تو كسي چه مي دانست حرا يعني چه؟ كسي چه مي داند خلوت با خدا يعني چه؟ اما... اما كسي بود در اين دنيا كه بسيار دوستش مي داشتم- خدا هميشه دوستش بدارد- دل نازكش را نمي توانستم نگران و آزرده ي خويش ببينم.
همان كه در وقت بي پناهي پناهم شد و در وقت تنگدستي، گشايشم و در سرماي سوزنده ي تكذيب دشمنان، تن پوش تصديقم؛ مادرت خديجه.
خدا هم نمي خواست او را در دل نگران و مشوش ببيند.
در آن پيام شيرين، در آن دعوت زلال، آمده بود كه اين چهل روز مفارقت از خديجه را برايش پيغام كنم. و كردم، عمار، آن صحابي وفادار را گسيل كردم:
"جان من! خديجه! دوري ام از تو، نه بواسطه ي كراهت و عداوت و اندوه است، خدا تو را دوست دارد و من نيز، خدا هر روز، بارها و بارها، تو را به رخ ملائكه خويش مي كشد، به تو مباهات مي كند و... من نيز.
اين ديدار چهل روزه ي من با آفريدگار و... ضمنا فراق تو، هم فرمان اوست. اين چهل شبانه روز را تاب بياور، آرام و قرار داشته باش و در خانه را به روي هيچكس نگشاي."
من چهل افطار در خانه ي فاطمه بنت اسد مي گشايم تا وعده ي الهي سرآيد و ديدار تازه گردد. «پيام كه به مادرت خديجه رسيد، اشك در چشمهايش حلقه زد و آن حلقه بر در چشمها ماند تا من در شام چهلم، حلقه از دربرداشتم و وقتي صداي دلنشين خديجه از پشت پنجره انتظار برآمد كه:
- كيست كوبنده ي دري كه جز محمد (صلي الله عليه و آله) شايسته كوفتن آن نيست؟ گفتم:
-محمدم.
دخترم! شادي و شعفي كه از اين ديدار در دل مادرت پديد آمد، در چشمهايش درخششي آشكار مي گرفت. افطار آن شب از بهشت برايم به ارمغان آمده بود، طرف هاي غروب جبرئيل، آن ملك نازنين خداوند، با طبقي در دست، آمد و كنار نشست. سلام حيات آفرين خدا را به من رساند و گفت كه افطار اين آخرين روز ديدار را، محبوب جل و علا- از بهشت برايت هديه كرده است.
در پي او ميكائيل و اسرافيل هم آمدند- خدا ارج و قربشان را افزون كند- جبرئيل با ظرفي كه از بهشت آورده بود، آب بر دست هايم مي ريخت، ميكائيل شستشويشان مي داد و اسرافيل با حوله لطيفي كه از بهشت همراهش كرده بودند، آب از دستهايم مي سترد.
ببين دخترم! جان پدرت به فدايت كه همه ي مقدمات ولادت تو قدم به قدم از بهشت تكوين مي يافت.
اين را هم بازبگويم كه تو اولين كسي هستي كه به بهشت وارد مي شوي. تويي كه بهشت را براي بهشتيان افتتاح مي كني...
يك بار عايشه گفت: چرا اينقدر فاطمه را مي بويي؟ چرا اينقدر فاطمه را مي بوسي؟ چرا به هر ديدار فاطمه، تو جان دوباره مي گيري؟ گفتم: «خموش! عايشه! فاطمه بهشت من است، فاطمه كوثر من است، من از فاطمه بوي بهشت مي شنوم، فاطمه عين بهشت است، فاطمه جواز بهشت است، رضاي من در گروي رضاي فاطمه است، رضاي خدا در گروي رضاي فاطمه است، خشم فاطمه جهنم خداست و رضاي فاطمه بهشت خدا.» فاطمه جان! خاطر تو را نه فقط بدين خاطر مي خواهم كه تو دختر مني، تو سيده ي زنان عالمياني، تو برترين زن عالمي، خدا تو را چنين برگزيده است و خدا به تو چنين عشق مي ورزد.
اين را من از خودم نمي گويم، كدام حرف را من از جانب خودم گفته ام؟ آن شب كه به معراج رفته بودم، ديدم كه بر در بهشت به زيباترين خط نوشته است:
خدايي جز خداي بي همتا نيست، محمد (صلي الله عليه و آله) پيامبر خداست. علي مشعوق خداست، فاطمه، حسن و حسين برگزيدگان خدا هستند و لعنت خدا بر آنان كه كينه ورز اين عزيزان خدا باشند. ..
آن روز كه من در خيمه اي نشسته بودم و بر كماني عربي تكيه كرده بودم يادت هست؟ تو و شوي گرامي ات علي و دو نور چشمم حسن و حسين نشسته بوديم و من براي چندمين بار اعلام كردم كه:
اي مسلمانان بدانيد: هر كسي كه با اينان- يعني با شما- در صلح و صفا باشد من با او در صلح و صفايم و هر كس با اينان- يعني با شما- به جنگ برخيزد، من با او در ستيزم، من كسي را دوست دارم كه اين عزيزان را دوست بدارد و دوست نمي دارند اين عزيزان را مگر پاك طينتان و دشمن نمي دارند اين عزيزان را مگر آلودگان و تردامنان"
سيد مهدي شجاعي
افزودن دیدگاه جدید